داستان کوتاه

برای وبلاگ گروهی نویسندگی خلاق نوشته بودم،با موضوع سرنخ.

پرتگاه

چند ساعت گذشته بود؟نمی دانست.آفتاب ریخته بود توی اتاق و ورق های خاک گرفته ی کف اتاق را روشن کرده بود.ریحانه از جایش بلند شد و با دستانش خاک را از سر شانه هایش تکاند.کمرش خشک شده بود.

صدایی از دور می آمد:ریحانه؟ناهار سرد شد.کارت تموم شد؟

-ناهار؟مگه ساعت چنده؟

-از صبح رفتی چپیدی تو اون اتاق.بعد از چند ماه اومدی خونه.نه حالی،نه احوالی،نه کمکی،چیزی.تازه می پرسی ساعت چنده؟

ریحانه از اتاق آمد بیرون و رفت طرف آشپزخانه.

مادر برگشت به طرفش:این چه ریختی یه برا خودت درست کردی؟لوله بخاری درست می کردی؟

ریحانه رفت طرف آینه.موهایش آشفته و پخش و پلا به گردن و صورت عرق کرده اش چسبیده بود.پیراهن و دامنش را خاک گرفته بود.

-من برم یه آبی به صورتم بزنم.

سرش را گرفت زیر شیر آب.صدای مادر دوباره دور شده بود.صدایش از زیر آب می آمد،انگار که افتاده باشد توی دریا:

-چرا اینقدر لاغر شدی؟شام و ناهار نمی دن بهتون؟زیر چشمات گود افتاده.

ریحانه سرش را آورد بالا و با چشمهایی مات به خودش در آینه دستشویی زل زد.دلش آشوب شد،انگار که خبر بدی شنیده باشد.دوباره برگشت به آشپزخانه:

-ناهار نمی خورم مامان جان،بذار کارم تموم بشه بعد.

-یعنی چی؟تمام شب توی راه بودی،صبح هم که رسیدی یکراست رفتی تو اتاق که کار دارم،کار دارم.اصلا معلوم هست تو چته؟این چند ماه چی کار می کردی توی اون شهر؟اصلا عین خیالت هم نیست.زنگ هم نمی زنی بگی حالت چطوره،درسات چطوره،دانشگاه،هم اتاقی هات.نمی گی من دلواپس می شم؟

ریحانه چیزی نگفت.فقط به مادرش نگاه کرد که بغض افتاده بود توی گلویش.خواست ببوسدش،پشیمان شد.سرش را برگرداند و رفت طرف اتاق.

پرده را کشید و نشست کف زمین.دوباره کاغذها را زیر و رو کرد.کارت پستالهایش را،نقاشی های کودکی اش را.دستش خورد به روبانی صورتی.

-این مال تو ریحانه.

-وای،چه خوشگله.

-خوشت اومد؟از عروسکم کندمش.

-کندی ش؟

-آره،ببین…اون پاک کن عطری ت بود شکل توت فرنگی،می دیش من؟

-چرا؟

-روبان دادم بهت دیگه.

-من که نخواستم بدم،خودت دادی.

-خیلی خسیسی ریحانه،پس بده روبانمو.

-پس نمی دم،می تونی بیا بگیر.

ریحانه دوید دور حیاط.پایش گیر کرد به سنگفرش برآمده ی کنار باغچه و روبان از دستش سر خورد و رفت پای درخت تازه آب داده شده.

-اه…ببین گلی ش کردی.

-اشکال نداره،می شوریمش.

ریحانه روبان رنگ و ر رفته را از روی زمین برداشت و با آن موهایش را یک دست جمع کرد.

-مامان.

-جانم؟

-من اگه هزار تا تیله رنگی جمع کنم با سه تایی که الان دارم می شه چند تا؟

-می شه خیلی.

-آی مامان نکش،درد می گیره.

-اینقدر تکون نخور،الان تموم می شه.

-مامان،تا آخر بافتی ش با اون روبان صورتی یه می بندیش؟

-اون که یه لنگه س.

-خوب از وسط نصفش می کنیم می شه دو تا.

-وایسا ببینم می رسه یا نه.اینقدر جم نخور ریحانه،خراب شد.

-مامان می خوام هزار تا تیله جمع کنم.خیلی که شد می فروشمشون.با پولش از اون عروسکا می خرم که رعنا هم داره.یه عروسکی می خرم روبان داشته باشه.اونوقت اونو بکنم،دو تا روبان دارم.

-باشه مادر،یک دقیقه آروم بگیر.

ریحانه پاهایش را جمع کرد توی شکمش.چشمش خورد به دفتری که قفلش کنده شده بود.دفتر را که باز کرد عطری نمور چرخ خورد و پیچید توی دماغش.

-رعنا بیا.این زیر باید بزنی.

-ریحانه دردم می گیره خب.

-فقط یه قطره.من از کجا بدونم به کسی نمی گی؟

-به خدا نمی گم،به جون مامانم.

-نه.باید خون انگشتتو بریزی اینجا،من که نمی خواستم رازمو به کسی بگم؛تو اصرار کردی.

-ولی ریحانه،بابات بفهمه می کشدت ها.سوار دوچرخه ش بودی کسی ندیدتون؟

-نه کلی راه بلد بود،از جاهای خلوت رفت.گفت روسری مو در بیارم باد بخوره به موهام.یک گل هم بهم داد بذارم پشت گوشم،اما باد بردش.حالا خونتو بریز اینجا.

-آی ی ی ی...

ریحانه دست کشید روی قطره خون که گذشت سالها تیره اش کرده بود،قهوه ا ی تیره.

صدای مادر پیچید توی گوشش:بیا حداقل یه لقمه از این غذا بخور.برای تو پختمش،تو تا منو نکشی ول کن نیستی؟

ریحانه بلند شد،سرش گیج می رفت:

-می آم مامان جان،می آم الان.

-رعنا ولم کن،مامانم نمی ذاره بیام.

-یعنی چی نمی ذاره؟تولد منه ها،قول داده بودی.

-می دونم،نمی تونم بیام.

-خیلی بدی،لوس.

-خودم که دلم می خواد،می گم بهت مامانم نمی ذاره.کادوتو آوردم برات.

ریحانه از توی کیفش بسته ی مچاله ای را کشید بیرون.رعنا بازش کرد و یک شیشه لاک افتاد بیرون.

-خوشرنگه؟خوشت می آد؟

-آره،اما کاش می تونستی بیای.

شب توی خانه، ریحانه ساعت را نگاه کرد و فکر کرد:لابد الان دارن شام می خورن،الویه.

مادر گفت:ریحانه مگه امشب تولد رعنا دعوت نبودی؟

-ها؟

-می گم مگه تولد نبود؟

-چرا...نه،یعنی...نمی دونم.

ریحانه چشمهایش را باز کرد،هنوز سرش گیج می رفت.از جایش بلند شد و فکر کرد حالا چه کار کند؟به کی زنگ بزند؟از کی خبر بگیرد؟

-مامان...

-جانم؟

-مامان خبر داری رعنا داره می ره یه شهر دیگه؟

-وا؟دانشگاه قبول شده به سلامتی؟

-نه،می خواد عروسی کنه.داماد کارش یه شهر دیگه س.

-عروسی؟وا...اون که هنوز هیجده سالش هم نشده،با کی؟

-همسایه شون،پسره بود بچه ها رو پشت دوچرخه ش سوار می کرد...

ریحانه رفت طرف آشپزخانه.مادر هنوز سفره را جمع نکرده بود.با چشم های قرمز نشسته بود پشت میز.ریحانه از پشت دستانش را حلقه کرد دور گردن مادر و صورتش را چسباند به موهایش.

مادر گفت:برو اونور خودتو لوس نکن.به جای این کارا بیا غذاتو بخور.خدا رو خوش می یاد این همه تن منو بلرزونی با این کارات؟چرا چند هفته زنگ نزدی؟یه دفعه بی خبر پاشدی اومدی که چی؟مگه کلاس نداری؟

-مامان رعنا رو یادته؟

-چرا یکدفعه یاد اون افتادی؟چیزیش شده؟

-آدرسی،نشونی چیزی ازش نداری؟از صبح دارم اتاقم رو می گردم.

-وا!وقتی تو ازش خبر نداری من از کجا داشته باشم؟

- سرنخی چیزی ازش نداری مامان؟چه می دونم یه دوست مشترک مثلا. چند وقته هی خوابشو می بینم.

ریحانه خواب دیده بود که رعنا لب پرتگاهی ایستاده.رنگش پریده بود و اندامش لاغر و کشیده در باد تکان می خورد.رعنا دستانش را دراز کرده بود به سمت ریحانه که نیفتد.ریحانه سرش را برگردانده بود.رفته بود و ترک دوچرخه پسری سوار شده بود.همان طور که از رعنا دور می شد سرش را برگردانده بود و دیده بود که رعنا دارد از بلندی می افتد.آخرین چیزی که دید روبانهای صورتی رعنا بود که در باد تکان می خورد.رعنا پرت شده بود و ریحانه از خواب پریده بود.

مادر پرسید: خوابت خوب بود حالا؟

ریحانه مکث کرد:آره مامان خوب بود.مامان،موهام رو می بافی؟مثل قدیم ها.

دستانش را آورد بالا و روبان های صورتی رنگ و رورفته ای را نشان مادرش داد:آره مامان؟بعد ببندش،با همین روبانا.

مریم.مرداد 1387


به کجا چنین شتابان؟

بعدا نوشت!:

این از کامنت نفیسه

دکتر شفیعی بازنشسته نشده مریم. این فقط یک چیزی بوده که خبرنگار اعتماد ملی "شنیده " بوده. تو رو خدا پراکنده اش نکنید این خبرو. امروز دکتر موسوی از خود دکتر شفیعی پرسید و اونم گفت که هیچ صحت نداره. احتمالا سال دیگه مطرح بشه که دکتر شفیعی هفتاد ساله می شه- انشاء الله (ان شاء الله برای هفتاد ساله شدنه ها نه بازنشستگی!)- یه نفر برای این که گزارش خبریش رونق بگیره و اون یکی برای این که  سخنرانیش تاثیرگذار بشه همه رو نگران می کنن!

به هر حال بعد از بازنشستگی استادهای دانشکده حقوق خبر اصلا برام عجیب نبود که حالا احتمال بدم شایعه باشه،صاف بهش لینک دادم!ضمن اینکه اخبار چند شب پیش می گفت بازنشستگی استادها ربطی به دولت نهم نداره و یک روال اداریه،بنابراین فکر می کنم خبرهایی بوده.


آدم می ماند در مقابل همچین خبری چه بگوید!

دکتر شفیعی کدکنی را بازنشسته می کنند بعد می گویند اگر دلش خواست می تواند در خواست تدریس بدهد؟!

اصلا دانشکده ادبیات بدون امثال شفیعی،دینانی و باستانی پاریزی معنا دارد؟!

چهار ساعت تدریس دکتر شفیعی در هفته جای کی را تنگ می کند؟

عجب!!

به داد دل ای قرار دلم،نو بهار دلم،می رسی پس کی؟

تو کجا بودی؟وقتی من نشسته بودم کف زمین،روی سرامیک های یخ و زار می زدم؟تو کجا بودی وقتی داشتم جواب اس ام اس های یاسمین را می دادم و فکر می کردم اگر به هر دلیلی با هم دعوا کردیم،اگر یاسمین رفت اون سر دنیا من چه خاکی توی سرم بریزم؟

تو کجا بودی وقتی ساعت دوی نصفه شب نشسته بودم توی رختخواب و به این فکر می کردم که دو سال پیش چرا سر کلاس دکتر امین پور داوطلب شدم یک متنی را بخوانم؟اشتباه خواندم یک لغت را و این اشتباه از مغزم بیرون نمی رود.

تو کجا بودی وقتی تمام دلتنگی هایم را می خوردم و الکی لبخند می زدم که نکند اشکه بریزد پایین و ملت فکر کنند من خلم.

چرا وقت دکتر را به هم زدم؟چرا فکر کردم هر روز بروم کلاس ورزش و دراز نشست بزنم خوب است؟

تو کجا بودی لعنتی؟تو کجا بودی وقتی صورتی هایم خاکستری شد؟

من می ترسم،از تمام این روزها.از آن میدان شلوغ انقلاب و از روزی که دیگر تو را نداشته باشم.

دیروز که با شادی و تهمینه حرف می زدیم از وابستگی و دوست داشتن،داشتم فکر می کردم من بدون تو چه شکلی این تنهایی عمیقم را پر کنم که هر چند وقت یک بار سرریز می کند؟من بودم که می گفتم نمی خواهم کسی را دوست داشته باشم؟از آدم ها و دوست داشتنهایشان بیزارم؟

من بودم که از وابستگی می ترسیدم و می گفتم همه ی ما آدم ها تهش تنهاییم؟

پس چرا از نبودن تو می ترسم؟حسین پناهی بود که می گفت «انسان و بی تضاد»؟

فلک را سقف بشکافتیم و طرحی نو در انداختیم!

خب بالاخره دلم اومد قالب پنج ساله اینجا رو عوض کنم.(به قول بعضی ها:قالب باربی وار!)

لوگوی اون بالا کار ایشونه.

پرنیان خانوم فلاحی هم کلی کمک کرد و سر و سامون داد به اینجا.

من هم برای اینکه سهمی داشته باشم برداشتم فونت های آرشیو و لینک ها رو آبی کردم!(خیلی تو ذوق نمی زنه؟)

حالا تا نظر شما چه باشد...


پی نوشت:صورتی بود بهتر بود یعنی؟!

تو دیگه برای من دل نمی شی

همیشه همین است.عجله که داریم دیر می رسیم.

دردش هم اینجاست که می بینی نمی توانی بیندازی گردن ترافیک و بی برقی و زمین و زمان.

برمی گردی و می بینی رودست خورده ای،بدجوری.آن هم از خودت.وقت جبران هم نیست،باید بروی جلو و بار اشتباهاتت را به دوش بکشی.

همین است که دیر می رسیم،همیشه دیر می رسیم...