دست و دلم نمیرود به نوشتن،از همان دیروز صبح که نرسیده دانشگاه زمزمهی بچهها پیچیدهبود توی راهرو که:خبر راست است یا نه...؟از همان موقع که با مرجان راه افتادیم برویم دسته گل سفید بخریم و خرما و هی بغضهایمان را خوردیم و توی خیابان مردم را نگاه کردیم و فکر کردیم:اینها میدانند یعنی آیت الله منتظری...
از همان دیشب که از ترس جاده شلوغ با اتوبوس راه افتادیم سمت قم،یک نیمه شب بود به گمانم که رسیدیم جلوی بیت،که رفتیم توی حیاط و دیدیمش که توی یک محفظه شیشهای،در محاصره گلهای مریم به خواب رفته...از میان پارچههای سفید صورتش پیدا بود،پر از آرامش.پس لابد راست میگفتند مردمی که امروز صبح فریاد میزدند:
ای مرجع آزاده،آزادیات مبارک...
دست و دلم نمیرود به نوشتن،لابد خیلیها از امروز خواهند نوشت،از تشییع جنازه سبز امروز،از «این ماه ماه ِ خون است/یزید سرنگون است»....از «عزاست عزاست امروز،روز عزاست امروز/ملت سبز ایران صاحب عزاست امروز»...از «مرجع حقگوی ما با شهداست امروز»...از «منتظری مظلوم،راهت ادامه دارد»ا
زهرا راست میگوید:
منتظری، مومنانه زندگی کرد. و رنج برد اما نتوانست رنج دیگران را ببیند.
رشکبرانگیزتر از این، مگر میتوان زیست؟
هر وقت مجبور شدی برای دوستداشتنهای بیهوایت دلیل بیاوری و توضیحشان بدهی،یعنی چیزی کم است.این وسط اتفاقی افتاده انگار و تو بی تفاوت از کنارش گذشتهای.بدون اینکه بدانی روزی میرسد که باید بنشینی و برای تمام دوستداشتنهای بی هوایت دلیل بتراشی.
بچهتر که بودم،10-11 ساله،عادت داشتم برای آدمهای توی کتابها عروسی بگیرم.مینشستم فکر میکردم که کی با چه کسی خوشبخت میشود؟بعد کتابهایشان را میگذاشتم کنار هم که تنها نمانند،که شب وقتی چراغ اتاق خاموش است دلشان نگیرد.
مثلا والتر ِ آن شرلی با جوی زنان کوچک.نمیدانم چرا فکر میکردم به درد هم میخورند.والتر آرام بود،شاعر بود،خیالپرداز بود.جو،شلوغ و شیطان.شاید چون هر دو تایشان را خیلی دوست داشتم و فکر میکردم لابد اینجوری آنها هم همدیگر را دوست دارند.شاید چون هر دو نویسنده بودند...مینشستم کنار پنجره اتاقم و برای جو نامه مینوشتم.روی پاکت نامه هم مینوشتم:جاده منتهی به بهشت،برسد به دست جو.فکر میکردم آدمهای توی کتابها توی بهشت زندگی میکنند.
برای جو نوشتهبودم که والتر،چهقدر خواهرش ریلا را دوست دارد،تو هم ریلا را دوست داشته باش...نگران زندگیشان توی بهشت بودم.بفهمی نفهمی حسودی هم میکردم.که حالا آن دو تا بیشتر از آنکه حواسشان به من باشد درگیر همند...آخر جو و والتر یکجورهایی بهترین دوستان آن روزهایم بودند.
هنوز که هنوز است گاهی فکر میکنم چه خوب بود قهرمان تنهای این کتاب را برمیداشتم میگذاشتم پهلوی قهرمان تنهای آن یکی کتاب.اصلا زویی را کتاب به کتاب میگرداندم که برای بغضهای تمامشان حرف بزند.
هنوز که هنوز است،زنان کوچک را گذاشته ام کنار چهار جلد آنی،رویای سبز.میترسم،میترسم که جایش عوض شود و آنوقت شب،صدای گریهای جز گریهی من بپیچد توی اتاق...
تو بندیام کردهای.بندِ بالش خیس آخر شب،بندِ لای چشم باز کردنهای دم صبح و دنبال نشانههای تو گشتن،بندِ هزار هزار کلمهی حیران،بندِ آرزو،بندِ حرمان...
تو بندیام کردی و توی تمام شعرهای این دنیا ردپای تو هست،بندِ تمام شعرها شده ام،تمام بارانها،درختها،عطرهای خنک،شمشادهای خیس...
تو بندیام کردهای.بندِ این دنیا اصلا.
این وبلاگ را بالا و پایین میکنم.به عکس دو نفرهتان میرسم و بغض،بدجور مینشیند توی گلویم.با خودم فکر میکنم الان چه حالی دارد فاطمه؟
اصلا سهم این روزهایمان،سهم این ماههایمان از عشق دارد میشود همین دلشورههای مدام،همین دلنگرانیها...
ساره همین چند روز پیش پیغام فرستادهبود که برای مهدی دعا کنید،دارد میرود دادسرا،دعا کنید حبس نخورد.
توی راهپیمایی شانزده آذر «میم» هی برمیگشت عقب که ببیند «سین» کجاست و میگفت:صورتت رو بپوشون خب...میم صورت خودش را نپوشاندهبود.
فاطمه،فاطمه...همان موقع که فنی را به زور اشک آور و کتک،مثلا فتح کردهبودند،همون موقع که ما جلوی چمران نشسته بودیم روی زمین و سرفه و سرفه و دود سیگار...همان موقع که نیلوفر میدوید توی راهرو دنبال آب،که من قلبم ریخت که نیلوفر برای چه کسی اینجوری بال بال میزند،دویدم دنبالش و تو را دیدم که زانو زدهای بالای سر مجتبی که حالش بد بود،سرش از پشت خورده بود به پله ها...چشم هات چه نگران بود و دستهات که قفل شده بود روی شانههای مجتبی چه لرزان...
همان موقع،همان موقع بغضم گرفت که این است سهم این روزهای ما از عشق...چه کسی این دردهای مدام را توی قلب ما کاشت؟
این روزها تو و مجتبی هی توی سرم چرخ می خورید.آن همه محبت سیال بین شما،آن همه شجاعت تحسینبرانگیز مجتبی،لبخندهایش توی بدترین روزها که یعنی همه چیز درست میشود...
یاد روزهای قبل از انتخابات میافتم که هی زنگ میزدم به تو که به آقای هاشمی بگو برای اکباتان روبان سبز بیاورد.
یاد راهپیمایی روز قدس که نشسته بودید کنار هم،توی خیابان حجاب،همان آخرها که باران گرفته بود.
یاد کلاسهای ملال آور مرصادالعباد که تا میآمدم بالای کتابت چیزی بنویسم میکشیدیاش که مال مجتبی ست.
چه باک که اسپری فلفل بپاشند توی صورتت تا مجتبی را ببرند،که ندانیم کجاست اصلا.
تو شبیه تمام عاشقهای صبور این ماههایی...که عشقت را به آزادی و سبز و صلح و بهار گره زدهای.
ما منتظریم دخترجان،منتظر بهاری که قرار است با دستهای شما و هزار هزار فاطمه و مجتبی دیگر رقم بخورد.
جز دعا و آرزو و انتظار کاری میشود کرد؟
**************